ما ان شقایقیم که با داغ زاده‌ایم

امیر عباس مهندس

شادی و فرحبخشی لازمه‌ی سال نو و بهار است. نمی‌شود در بهار سر به زانوی غم داشت و ماتم گرفت. اصلن هر چیزی که غم به آن نسبت داده شود آزار دهنده است. اما در سال نو به سفر رفته‌ها که فکر می‌کنی می‌بینی دنیا با همه‌ی همه‌اش گاهی هیچ چیز ارزشمندی ندارد که به ماندن دیدن و ادامه دادنش بیارزد. سفر رفته‌ها هرکدام‌شان گرامی عزیز و برای خودشان دنیایی بودند اما کسانی به واسطه‌ی جایگاه اجتماعی، مهربانی، شخصیت‌شان و این‌که از قبیله‌ی فرهنگ و هنر بودند عزت‌شان نزد دیگران اگر بیشتر خانواده‌شان نباشد کمتر نیست. ادعایی ندارم که تمام عزیزان سفر رفته سال ۱۴۰۲ رابه خاطر داشته باشم. اما بعضی که یادشان با من بوده و هست را گرامی می‌دارم.

مهندس امیر رضوی اگرچه در روزهای ابتدایی سال نو همه را داغدار کرد اما نام و یاد وی هرگاه کلماتی همچون خوبی، مهربانی، عزت نفس و زلالی به ذهن و زبان می‌آید در ذهن زنده می‌شود. کدام یک از تحصیل‌کرده‌های حاضر هستند که بزرگواری و اشراف پدر ایشان را در سال‌های تحصیل به یاد نداشته باشند. او در حین انجام وظیفه و خدمت به مردم جان سپرد من جایگاه و ارزشش را کمتر از شهید نمی‌بینم.

دکتر محمود فیلسوفی سفرکرده‌ای است که یادش برای بیشتر روزگار گذرانده‌ها زنده است. شخصیت، متانت خنده‌های دل‌نشین و زبان امید دهنده‌اش، قاطعیت، صراحت، و آزادگی که به عینه کلام حضرت حافظ را در ذهن زنده می‌کرد، از هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد بود. رفت یادش و نامش جاوید ماند.

آسیه(آرزو) تقاعدی خبرنگار و عکاس هنرمندی که در جوانی دنیا را جا گذاشت و رفت. یادش محال است فراموش شود. سفرش غم‌انگیز بود به خصوص اگر فکر کنیم چقدر خبر خوب و زیبایی‌هایی ازقاب دوربین وی حرام شد و جاماندند.

حاجی احمد مشجری متخلص به محبوب شاعر آیینی و مداحی که در حافظه جمعی مردم کاشان نقشی ماندگار دارد پس از سال‌ها بیماری به سوی معبودش شتافت. ‌شک ندارم کسی که سال‌ها در پای منبرها و برکرسی هیئت‌ها صدایش زده بود و برایش خوانده بود دستش را نگرفته باشد.

حاجی علی چاکری با شغل کتاب‌فروشی و لوازم التحریر در خیابان باباافضل، آن‌هم زمانی که در کاشان چند کتاب‌فروشی بیشتر نداشتیم، آقای یزدان‌خواه در بازار، مرحوم جهانی خیابان دارایی، عبدالشاهی ابتدای بازار، کرمانی پانخل، اسکندری کوچه مخابرات، مرحوم محلوجی مقابل پله‌های باغچه‌شاهی، کندی خیابان محتشم که باید در فرصتی جداگانه به هر کدام پرداخت. اما مردم‌داری مرحوم چاکری جدا از شغلش وی را محترم داشت و عزیز. گرامی ماند. خوبی چیزی نیست که از یاد برود.

مجتبی مهدوی خواننده خوش صداو هنرمند جوانی که یکباره پر کشید.‌ همین بس که فکر کنیم وی در ایام هنرمندی‌اش حال دل چند نفر را خوب کرده، که اگر اگر به تعداد انگشت‌های یک دست هم باشد که خیلی خیلی بیشتر است، خوشا به سعادتش.

دکتر محمد رضا مزدیان‌فرد، عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه کاشان.‌ اگرچه تحصیل کرده، اگرچه شان و شخصیت خانوادگی ایشان مقبول، اگرچه از رفتارش فرهیختگی منتشر و ساطع می‌شد اما من با آن مرحوم ارتباط یا تعاملی نداشتم مگر یک یا دو بار آن‌هم در حد سلام و علیک. آخر یک سلام تنها یک سلام و علیک چقدر باید خالصانه و صادقانه از عمق جان باشد که هرگاه سلام می‌کنی یاد رفتار آن مرحوم بیافتی. مطمئن هستم در هنگام پرکشیدنش تمام فرشته‌ها به صف ایستاده بوده‌اند به سلام گویی وی.

مهندس امیر بلوری معمار، آرشیتکت و طراح داخلی، اهل فرهنگ مصداق گل بود. بی هیچ آزاری نسبت به دیگران. سال‌ها بیمار بود و اگرچه دیده نمی‌شد اما دل‌خوش بودیم که هست. اگرچه به دنیا وزن بخشیده اما دنیا را سنگین نکرده، اگرچه بیمار بود اما راضی بودیم داریمش، که با بودنش، با خبر گرفتنش، با استشمام بوی مهربانی‌اش از دور حال‌مان خوش می‌شود. افسوس افسوس خاک دشت‌افروز را بیشتر از نگرانی، خیلی فراتر از گریه‌های ما، خیلی خیلی بیشتر از جای‌خالی‌اش برای ما پسندید. مگر می‌شود فراموشش کرد.

پرویز گنجی شاعر نبود اما هنرمندانه زندگی کرد. تا می‌شد شعر درحافظه داشت بیش از نیمی از هشت کتاب سپهری را از حفظ می‌خواند و تحلیل می‌کرد. افسوس که روزگار گاهی خیلی بی‌رحم می‌شود. بی‌شک روحش در بهترین جای جهان ایستاده و مثل قبل به ما می‌خندد و می‌گوید زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی اندازه عشق…

اکبر سعیدی بازیگر پیش‌کسوت تئاتر کاشان که بد موقعی رفت اگرچه هر وقت می‌رفت بد بود. نمی‌شد کسی حالش خوب نشده باشد وقتی مقابل بازی وی می‌نشست. چرا که او با اخلاقش که تمام خوبی و احترام به طرف مقابل بود بازی می‌کرد. سعیدی حتا روی سن حتا وقتی نقشی بازی می‌کرد خودش بود. صداقت چیزی نیست که آسان به دست بیاید‌ او افتخار جانبازی را نیز داشت. گاهی آدم چه زود دل‌تنگ می‌شود. شک ندارم که روحش شاد است چون که حال دل خیلی‌ها را خوب کرده است.

علی‌اکبر لاجوردیان بنیان‌گذار کارخانه‌های حریر و مخمل و کارخانه فرش راوند در اسفند ۱۴۰۱ فوت کرد. اگر برای لحظه‌ای فکر شود چندهزار نفر به واسطه‌ی اندیشه، آینده‌نگری و ایجاد اشتغال وی روزگار گذرانند و تشکیل خانواده داده فرزندان‌شان تحصیل کردند و حالا هرکدام در جایگاهی قرار گرفته‌اند به اهمیت کار و شخصیت او واقف می‌شویم. که در این مجال کوتاه فقط می‌توانیم یادش را گرامی بداریم تا بعد.

گلبرگ بانی دوشیزه‌ای که در بیست و نه سالگی با تمسخر به دنیا خندید و رفت. آبرنگ را هنرمندانه نقاشی می‌کرد. وی نزدیک پنجاه یا شاید صد سال از عمر بیست و نه‌ ساله‌اش را با بیماری مبارزه کرد. مگر نه این است که‌هنگام مبارزه هنگام درد زمان کش می‌آید. یک ساعت می‌شود یک ماه و ماه هم… وقتی چهار پنج سالش بود با تخت بیمارستان رفیق شد. آن زمان او از روی تخت بیمارستان کودکان با دیو بیماری مبارزه می‌کرد و من و ابوی گرامی‌اش در کار فرهنگی با تنگ‌نظری نهادینه شده، بدبینی و دگماتیسیم جماعتی که ادعای فرهیختگی و شفافیت را داشتند با دست خالی مقابله می‌کردیم. که این مقوله بماند برای بعد. بماند. وقتی ابوالفضل خان پدر گرامی‌ گلبرگ در درب ورودی مسجدالجواد میدان هفت تیر جمله آخر گلبرگ از روی تخت بیمارستان میلاد تهران را نقل کرد دلم لرزید و نمی‌دانم چرا یکباره فزت به رب الکعبه‌ی مولا متقیان به ذهنم متبادر شد. گلبرگ گفته بوده بابا به خدا راحت شدم و چشم بسته بوده. یاد و زندگی‌اش دل را به آشوب می‌کشاند.

جعفر سلیمانی‌زاده، اگر چه دورتر از یک‌سال اما برای من انگار همین دیروز است که گفت دنیا هیچ چیز ارزشمندی ندارد که به  ادامه دادنش بیارزد. سلیمانی اگر شاعر نبود اگر هفت تا ده کتاب شعر چاپ نمی‌کرد، اگر ترانه نمی‌گفت یادش برای من در این یاداشت الزامی بود. در ماه‌های پایانی زندگی‌اش به او گفتم آقا ورزش پهلوانی می‌کنی یا در ورزش‌های قوی‌ترین مردان قرار است شرکت کنی؟ خنده‌ی نمکینی می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. با جثه و هیکلی که هفتاد کیلو نمی‌شد تر و فرز بود اما خیلی خسته. انگار هم‌چون مردان آهنین همیشه یک تریلر، قطار و یا اتوبوس را به او بسته بودند و می‌کشید. شیفته‌ی دل‌پاکی‌، سادگی و بی‌تکلفی‌اش شده بودم. امان از دنیا و این شهر که قدر ارزشمندها را نمی‌دانند. من هر گاه دلم می‌گیرد شب یا روز فرقی نمی‌کند راه دارالسلام را پیش می‌گیرم می‌روم برای فاتحه‌ و اختلاط، او از مجموعه‌ کتاب‌ خاتون‌هایش برایم شعر می‌خواند. اشکم که سرازیر می‌شود می‌پرسم بعضی کارها بلدی می‌خواهد جعفر اقا! من بلد نیستم یعنی جراتش را ندارم. دیگر شعر نمی‌خواند قهر می‌کند. ما قرار بود باهم برویم جوینان برویم دارمند. می‌دانم حالا در دالان بهشت میان درخت‌های پر از شکوفه قدم می‌زند و شعر می‌گوید. یادش سبز و یادشان گرامی.


دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *