به بهانه سالروز درگذشت زنده یاد ارباب تفضلی

تصاویر و خاطرات منتشر نشده از زنده یاد ارباب تفضلی

صادق صدقگو

پایگاه خبری اهل کاشانم– تنها چهره‌ای که از مرحوم ارباب تفضلی در خاطرم باقی مانده است، تصویر مردی است با قامت کمانی، عینک ته‌استکانی، سبیل ذوزنقه‌ای، بارانیسرمه‌ای و کلاهِ پشمیِ باباخ. وقتی بنزِ سبزِ کاهویی رنگ‌اش جلو «آرایشگاهافضل» می‌ایستاد، آقاجون سریع از جا می‌پرید و با این جمله به استقبالرفیق قدیمی‌اش می‌رفت: «حاجی ارباب اومد!»

بازدید علی امینی نخست وزیر وقت از شرکت ریسندگی و بافندگی کاشان + زنده یاد ارباب تفضلی

آقاجون و حاجی ارباب غیر از اصلاح از هر دری سخنی می‌گفتند و مرورخاطرات گذشته، بهانۀ اصلی این حضور را به حاشیه می‌برد.

از آن دوران خاطرۀ ویژه‌ای به یاد ندارم، اما هرگز چشمان اشک‌بار پدربزرگمرا در مشایعت پیکر او از میدان پانزده خرداد تا مزار دشت افروز در آبان 1366 فراموش نمی‌کنم. رابطۀ عمیق و دوستانه‌ای که از سال 1320 (که پدر بزرگم منشی شرکت ریسندگی و بافندگی بوده است) آغاز شده بود و حتیپس از مرگ ارباب تفضلی هم ادامه داشت.

تا وقتی مغازه آقاجون دایر بود، دیوارش بر قاب عکس ارباب تکیه داشت و بهبهانه‌های مختلف، از خاطرات و سخنان ارباب می‌گفت. خصوصاً وقتی درمغازه با مرحوم حاج محمد فقیهی (داماد ارباب تفضلی و مدیرعاملکارخانجات صنایع کرک کاشان)، حاج محمد سبکبار و حاج آقای دیانت وسایر مدیران شرکت ریسندگی و بافندگی دورهم جمع می‌شدند وخاطراتشان را با هم به اشتراک می‌گذاشتند که ‌ای کاش از ضبط آن‌ها غفلتنمی‌کردم.

به‌واسطه رابطۀ ویژه ارباب تفضلی با مرحوم پدربزرگم حاج محمود صدقگو خاطراتی را شنیده‌ام که شاید بعضاً در حکم ناشنیده‌هایی باشد که در شناخت شخصیت تفضلی به نسل بعد از او کمک کند.

حکایت‌هایی که آقاجون از آن به عنوان «مکتب ارباب» یاد می‌کرد و بعد از روایت آنها می‌گفت: «بیخود نیست که هنوز هم داغدار تفضلی‌ام!»

من صرفاً راوی و ناقل آن خاطرات و حکایات هستم و نتیجه‌گیری را بهمخاطب واگذار می‌کنم. روایت‌هایی‌ بعضاً ناشنیده از روزگاری که شهرمان باتفضلی‌ها و لاجوردی‌ها و صالح‌ها شناخته می‌شد:

یک بار به آقای پرورش راننده‌اش پنج زار داد و گفت برو دروازه دولت،مغازه آقای عرفان و بگو تفضلی سلام رساند و گفت یک واشر فنریبده. وقتی پرورش برگشت، واشر را با یه 2 زاری بهش پس داد. تفضلی پرسید: «گفتی فلانی سلام رساند؟» پرورش جواب داد: «نه. نیازینشد.» تفضلی گفت: «گفتم سلام برسون، چون قرار بود به هر کس که فرستادم، تخفیف بدهد. این واشر را همیشه دو زار حساب می‌کرد.»پرورش جواب داد: «آخه یه قرون که ارزش نداره!» تفضلی یک یک‌قرانی از جیبش درآورد و ازش پرسید: «روش چی نوشته؟» پرورش جواب داد: «یک ریال.» تفضلی سکه را برگرداند و گفت: «این یه قرونی زیر دستاین شیره. برای به دست آوردنش باید با این شمشیر باید به جنگشبری. این یعنی پول ارزش داره و باید براش زحمت کشید.»
در نشستی که برای برگزاری جشن‌های 2500 ساله و با حضور مقامات و شخصیتهای کاشان برگزار شده بود، فرماندار وقت با نقل لطیفه‌ای به مردم کاشان اهانت می‌کند. جلسه در سکوت فرو می‌رود و تفضلی سخنان خود را اینگونه شروع می‌کند: «مردم کاشان، میهن دوست و وطن پرست هستند. مثل اینکه جناب فرماندار می‌خواستند جُکی بگویند و حضار را بخندانند تا خستگی برطرف شود اما خوب است بفرمایند که دولتی‌ها برای مردم این شهر چه کرده‌اند؟ بیمارستانهای شهر را که نقوی و اخوان و متینی ساخته‌اند اما اداره بهداری کاشان حتیساختمانی مستقل برای خودش ندارد. برق شهر را هم که شرکت ریسندگی و بافندگی تامین می‌کند. ما در این جشن‎های ملی هم این برنامه‌ها را خواهیم داشت، شما هم بفرمایید برنامه‌هایتان چیست!؟» و حاضرین تفضلی را تشویق می‌کنند.
ارباب تفضلی، آقاجون را به عنوان معتمد خود در شیر خورشید (هلال احمر فعلی) معرفی کرده بود. یکی از وزرا در صدر هیاتی از مدیران کشوری به کاشان آمده بود و نشستی با حضور مدیران و معتمدینشهر در باغ فین برگزار شده بود. تفضلی با تاخیر به جلسه می‌رسد.هنگام ورود او وزیر گفت: «به به! پدر نساجی ایران هم وارد شد.» و از اینجا به بعد، تفضلی متّصف به این عنوان میشود.
❖ ارباب تفضلی بعد از بازدیدش از کارخانه هوخت در آلمان تعریف می‌کرد که ریل قطار از داخل شرکت عبور می‌کرد و ایستگاه ویژه داشت یا کشتیدر بندرگاه اختصاصی این شرکت پهلو می‌گرفت. ساختمان مرکزتحقیقاتش 18 طبقه بود که فقط مهندسین اجازه ورود به آنجا را داشتند و.. . بعد از همه این‌ها آهی کشید و گفت: «من برای مردم کاشان کاری نکردم، آنها کارخانه‌دار هستند، نه ما. دلم می‌خواد شرکت ریسندگی وبافندگی زمانی به اینجا برسه.»
حزب توده به دلیل اینکه ارباب را سرمایه‌دار و ضد مردم می‌دانست، به تفضلی سعایت‌هایی کرده بود و با او سخت مبارزه می‌کرد. علی رباطی که فرهنگی بازنشسته و دبیر این حزب در کاشان بود به آقاجون ‌گفته بود: «ما بعداً فهمیدیم ایشان با همه فرق دارد و بدون اعلام عمومی و تبلیغات، چه کارهای خیر و عام المنفعه‌ای برای مردم کرده است. اما فرد اخلاقمداری بود. هر وقت به دفتر ایشان می‌رفتم، علی‌رغم اینکه می‌دانست با او خصومت داریم، با مهربانی کامل برخورد می‌کرد. از پشت میزش بلند می‌شد، در کنار من می‌نشست و موقع خروج هم تا دم در من را مشایعت می‌کرد.»
مرمت برخی از اماکن عمومی و مساجد از جمله: میرعماد و درب یلان با هزینه ایشان بود. برای مرمت و بهسازی قائمیه هم بانی کل سنگ مرمر آنجا شد اما گفت: «اسم من را نزنید، انشااله اسم من نزد حضرت حجت (عج) ثبت شود.»
وقتی بمباران هوایی شهرها شروع می‌شود، مقامات و مسئولین شهر درمنزل آقای یثربی جلسه‌ای تشکیل می‌دهند که در نقاط مختلف شهرسنگر و پناهگاه بسازند. بعد از طرح بحث و برآورد هزینه، نگاه‌ها بهسمت ارباب تفضلی می‌رود که یعنی هزینه این کار را شرکت ریسندگی بدهد.تفضلی می‌گوید: «اگر قرار باشد من سنگر یا پناهگاهی بسازم، اولباید برای کارخانه ریسندگی و بافندگی بسازم.» حرفش برای بعضی ازآقایان خوشایند نیست و فکر می‌کنند او حفظ ثروت خودش فکر می‌کند.اما او توضیح می‌دهد که منظورش حفظ سرمایه و اموال خودش نیست و اگر کارخانه آسیبی ببیند، نه‌فقط زندگی کارگرها که اقتصاد شهرکاشان مختل می‌شود.
تلفن را که برداشت، حاجی ارباب بود: «لطف بفرمایید فردا صبح زود برای اصلاح سر من بیایید تا صبحانه را با هم بخوریم و کمی صحبت کنیم طلوع آفتاب، کار به پایان رسید. ارباب می‌گوید: «پول داده‌ام تا قبر محتشم را بازسازی کنند. می‌خواهم هیات مدیره را هم دعوت کنم تا اجازه بدهند از محل پول شرکت، 30 هزار کتیبه از 12 بند محتشم در رثای امام حسین(ع) را طراحی و چاپ کنیم و به همه ولات شیعه ارسال کنند. حاج محمد بنی‌کاظمی برای من خوابی دیده‌اند که…» و گریهامان نمی‌دهد تا کلامش ادامه دهد. پدر بزرگم بعداً از بنی‌کاظمی،ماجرای آن خواب را می‌پرسد: «خواب دیدم که مردم دسته‌دسته به یه طرفی میرن. پرسیدم مردم کجا میرن؟ گفتند: محتشم زنده شده و تومنزل تفضلی نشسته و مردم به دیدنش میرن.»
«آقای صدقگو؛ چرا پیراهن مشکی پوشیده‌اید؟» گفتم: محرم شده حاجی ارباب. اشکش سرازیر شد و گفت: «خلقی به تن لباس مصیبت بریده‌اند / بر هر که بنگری همه خاک بر سرند.
قرآن بسیار نفیسی را از مشهد برای ایشان سوغات بردم. در اولین دیدار که تقدیم‌شان کردم، قرآن را باز کرد و شروع به تفسیر آیات همان صفحه کرد. درس حوزوی خوانده بود، حتی شنیده بودم در جوانی معمم بوده است.
سعی داشت برای اصلاح سرش به مغازه بیاید. می‌گفت: «برای اصلاح به منزلم نیایید، دوست دارم اینجا در نوبت بنشینم، بین مردم باشم و با آنها از نزدیک برخورد داشته باشم
به مغازه آقاجون رفته بود و مدتی منتظر ماند تا شاگرد مغازه آمد. او ازارباب معذرت‌خواهی کرد و گفت: ببخشید منتظر ماندید و معطل شدید. گفت: «شما ببخشید که بدون اطلاع قبلی اومدم. من مثل همه مردمم، ما با هم قرار قبلی نداشتیم که شما معذرت‌خواهی می‌کنی.»
بازدید علی امینی نخست وزیر وقت از شرکت ریسندگی و بافندگی کاشان + زنده یاد ارباب تفضلی
به تفضلی پیشنهاد می‌کنند که از دامادش (آقای گلابچی) موتور برقبخرند تا در مواقع خاموشی سراسری برق در منزلش استفاده کند. اما او می‌گوید: «وقتی همسایه‌های من برق ندارند، چرا من باید داشتهباشم و با صدای موتور برق مزاحمشان بشوم؟»
یک بار به منشی‌اش گفت لندن را بگیرد تا با دامادش آقای فقیهیصحبت کند. بعد از تلفن از اتاقش بیرون آمد و به منشی گفت: «صحبت من شخصی بود و به شرکت ربطی نداشت. این پول روبه‌عنوان هزینه این تماس تلفنی به حسابداری بده که به حساب شرکت بریزد.»
یکی از آشنایان تفضلی در دهه 40 برای سفر به کربلا از او خداحافظیکرد. تفضلی به او گفت: «اگر می‌خواهی سوغاتی بخری، این‌جا بخر کهاونجا راحت باشی.» اما آن زائر توجهی نکرد. در کربلا یک توپ پارچه خرید که از آن به همه فامیل و آشنا یه قواره سوغات بدهد. اما وقت بریدن قواره آخر، دیده بود آخر توپ پارچه نوشته: «شرکت سهامیریسندگی و بافندگی کاشان».
آقاجون برای خداحافظی سفر حج به دیدن ارباب می‌رود. تفضلی با گریه می‎گوید: «آن شب که در عرفات، شب را به صبح می‌رسانید، انگار در دامن خدا نشسته‌اید. قدر آنجا را بدانید.»
بعد از پیروزی انقلاب، در شب‌های محرم، فخرالدین حجازی در مدرسهسلطانی سخن‌رانی داشت. نهضت ضد سرمایه‌داری مُد بود و حجازی هم در سخن‌رانی‌اش تفضلی را «تُف فضّلی» خطاب کرد. وقتی خبرش به گوش تفضلی رسید، گفت: «این‌ها کف روی آب است. موج دریا هم از دور سروصدا دارد، اما وقتی به ساحل رسید، به عقب برمی‌گردد و فقط کف‌اش می‌ماند و تمام می‌شود. من اَگه بخوام ذهنم رو درگیر اینموضوعات کنم، از مسائل کارخانه غافل می‌شوم.»
آبدارچی دفترش، او را به مراسم جشن دامادی دعوت کرد. گفت: «بهمنشی دفتر بگو در دفتر کارهام بنویسه و حتماً یادم بیارهدر طول مراسم منتظر حضور ارباب بود اما هیچ کس امکان حضور تفضلی را باور نمی‌کرد، حتی وقتی به داماد گفتند که ارباب با دسته‌ گل و به سختی از پله‌های تالار عروسی (در حاشیه میدان قاضی اسدالله) بالا می‌آید! داماد موقع خروج به تفضلی گفت: «خیلی لطف کردید و زحمتکشیدیدو پاسخ شنید: «شما لطف کردید که بنده رو از خودتوندونستید و دعوتم کردید.»
کارگرش قصور و خیانتی کرده بود. او را خواست و نصیحتش کرد: «اینجا مال کلیمی یا مسیحی یا مسلمان، فرقی ندارد. مال همۀ مردم است. اینجور نکنید! چرا تعلل می‌کنید، چرا کوتاهی می‌کنید!» و به امور اداری گفت: «به اخراج او قناعت کنید ولی کسی جزئیات ماجرا را نفهمد که آبرویش نرود. مثل خدا ستار العیوب باشید.»
تاجر معتبری به دیدارش آمد تا برای خرید متراژ زیادی فاستونی با شرکت قرارداد ببندد. شرط او این بود که در حاشیه این پارچه‌ها نوشته شود : Made in England . تفضلی گفت: «چرا پارچه را کاشان تولید کند و شهرت جهانی‌اش را انگلیس ببرد!؟» تاجر رفت و بعد از مدتی پیغام فرستاد که به قیمت بیشتری می‌خرم اما حاشیه پارچه‌ها سفید باشد و تفضلی پاسخ داد: «به ایشان بفرمایید من اصلاً به شما جنس نمی‌فروشم، چون متقلّب است و می‌خواهد حاشیه نویسی کند
برای تبریک عید نوروز و جشن‌های شاهنشاهی (مثل 4 و 9 آبان) به دربار پهلوی دعوت می‌شد. روزی بهبودی وزیر دربار و رئیس تشریفات به او زنگ می‌زند که چرا شما به عنوان مدیرعامل سه شرکت بزرگ و شاخص دعوت‌ها را اجابت نمی‌کنید، ممکن است برای شما اثرات سوئی داشته باشد. تفضلی عذر می‌آورد و می‌گوید: «اگر یک روز بالای سر این شرکت نباشم، فردایش معلوم نیست.»
برای دیدار با یکی از خریداران عمده (عامل توزیع) محصولات شرکت ریسندگی و بافندگی به تهران رفته بود. قبل از جلسه سری به یک پارچه فروشی می‌زند و می‌بیند که تولیدات شرکت را به قیمت متری 3 الی 3.5 تومان می‌فروشند. بعد از جلسه، به عامل توزیع می‌گوید: «بیا بریم بازار، پارچه بخریم.» و به همان مغازه می‌رود. عامل توزیع به ارباب می‌گوید: «این پارچه‌ها که تولیدات خودتان است.» و تفضلی پاسخ می‌دهد: «درست است اما قیمت آن 1.8 الی 2 تومان است، وقتی شما دقت و نظارت ندارید و محصول ما در بازار گران‌تر از رقبا است، مشتری تولید ما را نمی‌خرد و شرکت هم بدنام می‌شود.»

    (1) (0)

    آبان 9, 1399

    سلام.خسته نباشید اقا جوون.. حاج حسن اقا تفضلی مردی وارسته و واردرستی بود.. خدایش بیانرزد اما حاج اقا سید محمود لاجوردیان چیز دیگری بود. تفضلی در فرهنگ و ادب مذهبی کاشان ید طولایی داشت بر عکس لاجوردیان که یکریال برای ساخت هیچ مدرسه و مرده شویخانه ای نداد و نمیداد. اما سراسر شهر و روستاهای کاشان مدرسه ای های از بنیاد و تمام و کامل ساخته بنیاد لاجوردیان بود و تازه کت و شلوار کل مدرسه های روستای را هم همه ساله شبهای عید میداد. تفضلی اقاجوونهای کاشان بسیار اورا مواظب بودند . چون خوب بود و دم هرکس را اندازه خودش داشت. وکلاس انها را میدانست . افضلی برق به کاشان میداد و مول مصرف انرازکه حقش بود میگرفت. اما لاجوردیان اب کاشان دا میداد. و اب بها را میبخشید به سازمان آب تا هزینه لوله کشی کاشان بودجه اش عاید شود. و لوله کشی کل کلشان را لاجوردیان در واقع کرد. و لب کلام لاجوردیان هرگز وجهی برای ساخت مسجد و تعمیر مسجد و غسالخانه نمیداد و اصولا با علمائی که آدم بقول خودشان میفرستادتد پول بگیرتد برای این امور دستور داده بود هرگز ندهید. مگر برای هلم و اگاهی و فرهنگ و کلاس مردم کاشان. هرجا میخواهند مدرسه و دبیرستان و باشگاه و دانشگاهی بسازند بیایند بگویتد ادرس بدهند حتج هباس سلیمانی برود متطقه را ببیند در صور ت لزوم فورا بنیاد لاجوردیان دست بکار شود مکان مورد نطر را ساختع و اناده و جارو کرده و کلید را بدهد دست استفاده کنندگان بدون ریالی از مردم و جایی کمک گرفتن. وتفضلی بسیار خوب بود و عالی. اگر کارخانه ریستدگی را مدیریتش را نیسپرد به داماد مدیر و مدبر و اینکاره اش حتج محمد فقیهی هرگز ریسندگی از هم پاشیده نمیشد توسط اشتباهات بعضی از علمای عزیز نابلد.

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *