گفت‌وگوی دیالکتیک

سخنی با سهراب به بهانه چهلمین سالمرگش

- حانیه ابوالحسنی

من عاشق اردیبهشت هستم، امروز صبح که خنکای نسیم اردیبهشت به صورتم خورد کم مانده‌بود از شدت خوشحالی خط نیشم به بناگوشم برسد که چشمم خورد به مناسبت‌های تقویم، چهلمین سالمرگ سهراب سپهری! آخر قربانت بروم اولین روز اردیبهشت هم شد زمان مرگ؟ صبح به این زیباییمان را خراب کردی. مرگ هرچه باشد و از هرکه باشد آزار دهنده‌است؛ این چندوقت کم خبرمرگ ومیر شنیده بودیم این یکی‌هم مزید بر علت شد.

سهراب سپهری

روزنامه اطلاعات (سال ۱۳۵۹) سهراب سپهری درگذشت

اصلا سهراب جان بگزار باهم راحت باشیم، من از همان اول با تو و شعرهایت مشکل داشتم، هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر مورد احترام وتوجه بوده‎‌ای آخر چیزهایی می‌گویی که به عقل جن هم نمی‌رسد! می‌گویی نه بنشین و گوش بده:

«زیربیدی بودم/ برگی از شاخه‌بالای سرم چیدم و گفتم/ چشم را باز کنید آیتی بهتر از این می‌خواهید؟» آخر سهراب جان خودت بگو برگ بید هم شد آیت؟ مثلا کارگرانی که این مدت از کارخانه‌های ریسندگی تعدیل شدند و یا کاسب‌هایی که کارشان به سبب شیوع ویروس کرونا کساد است اگر هزارتا از این برگ بید‌ها را دست بگیرند و راه‌بیافتند درشهر کسی پیدا می‌شود یک، یه قرانی کف دستشان بگذارد؟ یا می‌توانند در عوض برگ‌های بید نان و پنیر بخرند؟

همین برگ  بید را در دستت بگیر برو به تک تک مردم روستا نشان بده و بگو آیت است! یقین دارم بااین سرما و تگرگ بی وقتی که چند وقت پیش افتاد به جان روستاهای سردتر کاشان و به درخت‌ها آسیب رساند اگر با بیل دنبالت نکنند حتما پیش خودشان می‌گویند حال خوشی ندارد.

آخر عزیزمن رویا پردازی تا کجا؟ از نظر من که اگر پای درخت بید یک کوزه طلا پیدا کنیم و بعد بتوانیم بی دردسر آب‌اش کنیم آن وقت می‌توانیم بگوییم آیت جسته ایم.

« من ندیدم دو صنوبر را باهم دشمن/ من ندیدم بیدی سایه‌اش را بفروشد به زمین/ رایگان می‌بخشد نارون، شاخه خود را به کلاغ» چشم نخوری شاعر جان عجب کشف‌وشهودی کردی، خب من هم ندیده‌ام! چه توقعاتی داری‌ها، خوب درخت است دیگر عقل معاش ندارد که برای خودش یرخی قد می‌کشد و می‌رود بالا مثلا توقع داشتی صنوبرهای سمت راست جوب به خون صنوبرهای سمت چپ جوب تشنه باشند؟ یا نارون‌ها از کلاغ‌ها بابت یک سانت بلند تر ساختن لانه ها‌شان حق تراکم بگیرند؟ حرف‌ها می‌زنی، به سبیلتان قسم که این چیزها دیگر بین آدم‌ها هم مرسوم نیست چه برسد به درختان.

« من قطاری دیدم که سیاست می‌برد/ وچه خالی می‌رفت» ، «جای مردان سیاست بنشانید درخت/ که هوا تازه شود» زبانت را گاز بگیر آقای سپهری، این دیگر چگونه کلامی است؟ این همه خطا از کجا می‌آید؟ نمی‌دانم شاید زمان تو اینگونه بوده است اما امروز اینچنین نیست، ابدا، خودت باید بودی و می‌دیدی که در این هاگیر و واگیرهای کرونا مسئولین شهرت چه خوش درخشیدند. آنقدر مصوبه‌های بی خطا صادر کردند، آنچنان ورود و خروج از مبادی شهر را مدیریت کردند و با دادن آمار صحیح و به موقع نگرانی مردم را کنترل کردند، که الله اکبر، زبان از بیان قاصر می‌ماند.

در این مدت فقط مهربانی بیش از حد سیاست گذاران کلان کمی ما را به دردسر انداخت، زمانی که اعلام شد به هر خانوار بلا زده مبلغ ده میلیون ریال وام با درصد کم داده می‌شود که حتی لازم نیست بابت دریافتش به بانک مراجعه کنند و فقط تنها شرطش این است که سرپرستان خانوار با سیمکارتی به نام خودشان یک عدد ناچیز را به فلان سرشماره ارسال کنند، اشک در چشمان مردم حلقه زد و بر سر زنان و موی کنان به سمت اولین پیشخوان نزدیک خانه‌شان هجوم بردند تا مراتب قدردانی و تشکر را از تدابیر شایان بجای آورند و شدت شوق حاصله آنقدر زیاد بودکه جماعت در هم تنیده بودند بی آنکه از نگرانی تدبیرگران بابت به خطر افتادن جانشان به سبب انتقال ویروس از طریق قطرات تنفسی با خبر باشند.

«چه گوارا این آب/ چه زلال این رود/ مردم بالا دست چه صفایی دارند/ چشمه‌هاشان جوشان گاوها شان شیر افشان باد/ من ندیدم دهشان» سرکارمان گذاشتی فدایت شوم این همه از ده بالا دست تعریف کردی و آخر سرمی‌گویی دهشان را تا به حال ندیده‌ای! البته گمان کنم دل پاکی داری پس از چندسال دعایت دارد مستجاب می‌شود، الحمداالله و المنه بارندگی‌های امسال کمی از کم آبی های پیشین کاست، چشمه‌ها کمی جوشان شده اند، اگر بگذارند. از وضعیت گاوها متاسفانه بی اطلاع هستم.

با همه این تفاسیر نباید از حق گذشت، اگر یک چیز در تو باشد که من خیلی دوستش داشته باشم همین طنازی هایت است، سر شوخی را خیلی جدی باز می‌کنی، نمونه‎‌اش ابتدای همین شعر می گویی:« اهل کاشانم/ روزگارم بدنیست…» و همه اینها در حالیست که متولد قم هستی، بامزه است ولی هیس پیش کسی نگو کاشانی‌ها انقدراین شوخی تورا جدی می‌دانند و روی تو غیرت پیدا کرده‌اند که اگر یک کلام بگوییم همشهریشان نیستی تیکه بزرگمان گوشمان خواهد بود؛ فراموشش کن بگذریم.

اما من نه، من آن همه روی تو تعصب ندارم، دوستت دارم ها اما خوش خیالی هایت کلافه ام میکند. هعی، این بندها را نگاه کن:« نه تو می مانی و نه اندوه/ و نه هیچ یک از مردم این آبادی/ به حباب نگران لب یک رود قسم/ و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت/ غصه هم خواهد رفت» تنها دلخوشیم از آن هشت کتاب بالا بلندت همین چند بند بود که آن هم معلوم شد از کیوان شاهبداغی است و به نام تو جعل کرده اند چشمت روز بد نبیند انگار سطل آب و یخ خالی کرده باشند روی سرم یکهو نا امیدم کردند.

من نمی‌فهمم چرا مردم انقدر اصرار دارند همه چیز را به تو نسبت دهند؟ اینها زمان حیاتت هم اینگونه بودند؟ اینقدر برایت احترام و ارزش قائل می‌شدند؟ می‌خواهم بدانم اگر از آنور برگردی و دوباره بیایی پیش ما، کدام یک از این عاشقان سینه چاکت می‌نشینند پای حرف‌ها و توصیه‌‌های مصلحانه‌ات؟ بگذریم خون خونم را می‌مکد، سودایی شده‌ام از بس که حرص خوردم.

جانم، سهراب جان سپهری چه می گویی؟ :« باید امشب بروم/ باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم/ و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداس»

یعنی چه؟ چهار کلام نقدت کردیم دلگیر شدی؟ می‌خواهی بروی؟ من هیچ وقت این زود رنجی شاعران را درک نکردم. باشد برو، اما جان من بگو ببینم درخت حماسی دیگر چه صیغه ایست؟ دلگیر نشو راستی می‌پرسم.

سهراب جان از ما گفتن بود کمی به خودت بیا این نازک خیالی را رها کن از ما که گذشت لااقل آن دنیا جن و ملک‌ها از دستت راحت باشند. رفتی سهراب جان؟

« روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد/ در رگ‌ها نور خواهم ریخت/ و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پرخواب/ سیب آوردم، سیب سرخ خورشید».

یک ساعت است دارم توضیح می‌دهم برایت، نیم وجب چربی زبانم آب شد باز حرف خودت را می‌زنی؟ باشد شاعرجان ما که بخیل نیستیم برو و سال بعد با همین سیب‌های سرخ خورشید برگرد، والله که ما استقبال می‌کنیم.


    hosein
    (0) (0)

    hosein

    اردیبهشت 1, 1399

    ba ejaze copi

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *