- شناسه خبر : 20076
نامهای به جناب آقای امام حسین(ع)
آقای امام حسین عزیز
سلام
این نوشته فقط برای شماست آنهم از طرف من که خودم را شفاف مثل هوا میدانم و با اصل صداقت مسابقه گذاشتهام تا یکیمان از رو برود.
برای هر کس بشود دروغ گفت برای شما نمیتوان و به خود هم دروغ گفتن کمال نامردی و بیانصافی است. اعتراف میکنم برای شما نیامدم کربلا، که اگر آمده بودم حالا دلم بیقرار آنجا نمیشد، پر بودم تا ماهی یا سالی دیگر. (بگذریم) برای خودم بود. شما احتیاجی به امثال من ندارید. خودتان خوب میدانید آمدم برای مرهم گذاشتن، برای پناه گرفتن، برای گفتن چیزهایی که فقط شما میتوانید بشنوید. آمدم از خودم پیش شما گلایه کنم. آمدم برای یار کشی برای پشتیبانی در دعوای من با دنیا. آمدم مگر کمک کنید، دنیا را کمی عقب بنشانید. فکر میکردم اینگونه که فشارم میدهد صدای شکستن استخوانهایم را شنیده باشید. با خواهش و التماس گفتم یاری بفرمایید وساطتت کنید اندکی دورتر بنشیند. آمدم یاری قوی بگیرم مگر از روی سینهام بلند شده و راه گلو باز شود. خودمانیم آمدم تا مگر زیر میز دنیا زدن را کمی عقب بیاندازم. آن هم نه بخاطر خودم فقط و فقط به علت اشکهای حضرت مادر. آقای حسین میدانید زیر میز زدن و همه چیز را به هوا فرستادن چه کیفی میدهد آنهم وقتی طرف مقابلت از جبر از تقدیر از بدشانسی و بد اقبالی تو قویتر است. هنگامیکه طرف پیشرو نه زبان میفهمد نه مروت و انصاف میداند، همراهیاش لجبازی است و دست از شب بودن و شب ماندنش برنمیدارد باید حالش را گرفت.
به حضرت مادر هم از زیر میز دنیا زدن بسیار گفتهام. میگوید خیر است انشاالله. و جواب میدهم تا دلت بخواهد خیر و خوبی و رها شدگی من است و نگفتهام مصیبت اشک برای شماست. چیزی نمانده خیال خودم و همه را راحت کنم باز گفتم حضرت مادر دلش میلرزد اشک و آهش ویران کرده و شیرش را حلالم نمیکند.
آقای حسین عزیز!
اگر خالی آمدم خدمتتان خالیتر برگشتم، اگر سنگین و پر از فریاد آمدم سنگینتر و شکنندهتر بازگشتم. یعنی بدجوری خیلی چیزها را نشانم دادید، نادیدنیها را دیدم. میان جمعیتی که همه غرق شما بودند من وصلهی ناجور غرق جایی دیگر بودم. در عرصهای که تمام صداقت و کرامت دنیا در لبخند و خواهش نگاه دختر بچهای پنج شش ساله خلاصه شده و تجلی مییافت خیلی خالیتر از خودم شدم. در دریایی که نبض همه با ارادت شما میزد من حواسم جای دیگری بود. پیش خلوص هندی بیخیالی، خجالت دنیا را کشیدم وقتی غریب شما را صدا میزد. شنیدید و چنان جوابش را دادید که صورتش پهنه اشک و لبخند شد. چنان با شادی گریه میکرد که گفتم اگر همین حالا سکته نکند و جان ندهد سماعکنان و پیاده برمیگردد دهلی کلکته کشمیر یا هر جای دیگر. بخدا قسم از خودم سیر شدم. آمده بودم بار شانههایم را زمین بگذارم اما وقتی پیرمرد و پیرزن خراسانی با کمر خمیده و بدنی لرزان عصا به دست مقابل شما ایستادند و حرفهایشان را شکسته بسته میزدند و در هر ده کلمه هشت بار شکر میکردند و قربان طفل شش ماههتان میرفتند سنگین شدم همه غمهای عالم روی شانهام نشست. دیدم خیلی دورم از همه چیز. وقتی مهماننوازان تمام نداشتههای خود را آب کرده برای پذیرایی، شرمنده شدم. آمده بودم دلتنگیها و دلگرفتگیهای اینجا را برایتان بگویم و وقتی یک تکه گوشت علیل و ناتوان بی زبان و گنگ و لال از روی ویلچر در دسته عزاداری چیزی در حد و اندازه صدا از دهنش خارج میشد مثلن میخواند و به سینه میزد و تمام فرات از چشمهایش جاری بود دیدم دلبستگی از این پاکتر و هویداتر نمیشود، بخدا نمیشد. آنگاه بود که به خود گفتم برو، برو گمشو، برو گمشو، برو زیر میز دنیا بزن. یا وقتی همه چیزت را گذاشتی بیا برای یاری گرفتن. دیدم بیهوده جا را برای کس یا کسان دیگر تنگتر کردهام به خود گفتم بگذار هوا برای نفس کشیدن بهتر از تو، سالمتر و خالصتر باشد، برو در خلوتی و خالی بودن زیارت فیضآباد کویر بنشین و اگر توان داشتی یک شب راه را به عمد در کویر گم کن تا از آن طرف دنیا سر در بیاوری، یا برو بالای کوه شهسواران مگر یکبار بادها یاری کنند دستت را بگیرند برای پریدن، برای پروانه شدن، برای زیر میز دنیا زدن. آقای ارباب ببخشید، اینها را گفتم که بیشتر مدیون نباشم.
در آخر هم امام حسین عزیز ببخشید من رویم نمیشود، در محضر برادرتان عرض کردم: شب عاشورا وقتی شمر صدایتان زد جوابش را دادید آیا ما از شمر کمتریم که یک عمر ابوفاضل ابوفاضل کردیم و دریغ… . خب حق بدهید، آدم بعد از یک عمر، توقع جواب، یک بله، یا حداقل چه مرضت هست؟ را دارد. من خجالت میکشم خودتان درستش کنید.
امیر عباس مهندس