- شناسه خبر : 8340
یادداشت
من و دوچرخه و شهرم
تنها کافی است یکی از انگشتانم بر نقطهای از صفحهی گوشی اشاره شود تا موسیقی پخش شود. شهر با دوچرخه و موسیقی انگار که بزرگتر میشود، کِش میآید و کش میآید تا به مقصد نرسم. کاشان با دوچرخه و موسیقی آنقدر بزرگ است، که نفسهایم به شماره میافتد و بطری آب دوچرخهام تَه میکشد. طول خیابانی که با ماشین و یا موتور در کوتاه زمانی سپری میشود، حالا با دوچرخه، زمان هم کِش میآید. خیابان را میبینی و مردمان را. مغازههایی که تا پیش از این به احتمال ندیدهای و یا در خاطرت نمانده است، حالا با دوچرخه، هرکدام را با چشمی بینا و سری هُشیار نگاه میکنی و در ذهنت میماند. در ذهن میماند که در کدام خیابان مغازهی کلیدسازی هست و در کدام کوچه نانوایی سنگک.
پیرمردی را که هرعصر از کنار مغازهاش رد میشوی و برایت دست تکان میدهد و خدا قوتات میگوید نیز در ذهنت میماند. تنها کافی است یک روز که از همان مسیر همیشگی و یا گذریات رکابان رد میشوی، پیر مرد را نبینی، چهارپایهاش را نبینی، مغازهی بازشدهاش را نبینی و به جای همهی ندیدهها، پارچهی سیاهی را ببینی و عکس پیرمرد را. خیابان، کوچه و هر معبر دیگری عظمتش را، شکوهش را و لذتش را از دست میدهد. مردد میمانی که رکاب بزنی و یا گوشهای بایستی و آب بخوری. هم خودت میدانی که آب خوردن بهانه است و هم آن پیرمردی که دیگر نیست و هم دوچرخهات. اندوه نبود پیرمردی که تنها 37بار برای هم دست تکانده دادهایم، تنم را و دوچرخهام را به لرز میاندازد. از نگاه منِ دوچرخهسوار، آن پیرمرد جزئی از آن خیابان بود که نباید حذف میشد. حالا این پیرمرد، برای منِ دوچرخهسوار، میتواند هرچیزی باشد. میتواند مغازهی پیچفروشی باشد، میتواند چهارپایهی چوبی باشد و حتا میتواند خانهای به عظمت و شکوهِ «خانهی بروجردیها» باشد.
یاد گرفتهام که در هنگامِ دوچرخهسواری و یا هر ورزش دیگری نباید بیش از اندازه آب خورد. درِ بطریِ آبم را میگذارم و ماسکم را تا زیر چشمانم بالا میآورم. رکاب میزنم و نگاه میکنم. من مدتهاست که به گونیهای آبی و کشیده شدهی دورادور محوطهی خیابان علوی نگاه میکنم. مدتهاست که «خانهی بروجردیها» را نگاه میکنم، حتا به ماشینِ نارنجیرنگی که کافهی سیار اما ثابتی است و به جوانهایی که دور کافه ایستادهاند، نگاه میکنم. رکاب زدن و نگاه کردن تنها کاری است که از سالها قبل توانستهام برای نجات «خانهی بروجردیها» انجام دهم. از زمانی که آن گونیها کشیده شد تا به اکنون که ورقههای فلزی جای گونیها را گرفته است تنها نگاه کردهام. من از میان میلگردهای بالا آمدهاش، از میان نورِ پروژکتورهای روشن شدهاش به بادگیرهایِ حالا، کمپیدایِ «خانهی بروجردیها» نگاه میکنم.
واقعیت این است که خیابان علوی هیچگاه مسیر دوچرخهسواری ثابتی برایم نبوده است. مسیر من از فاز دو ناجیآباد آغاز میشده به بلوار دانش، از دانش تا مصلی و از آنجا به پشت باغ فین میرسیدهام و سرا پایینیِ خیابان امیرکبیر، همیشه خستگی را از تنم بیرون برده است. اما مدتهاست که خیابان علوی را مسیری برای دوچرخهسواریام انتخاب کردهام. نه مسیر همیشگی که مسیرِ گاهبهگاهِ از محلِ کار به خانه، آن هم اگر تنها باشم و همکار دیگری با دوچرخه نیامده باشد. آن گونیهای آبی رنگ و این میلگردهای بالا آمده، این کانتینر و وسایل ساخت و سازِ همجوارِ «خانهی بروجردیها» برای منِ جوانِ دوچرخهسوار معادل همان پارچهی سیاهی است که در مغازهی آن پیرمرد دیدهام. در میان موسیقیایی که پخش میشود، صدای کسانی را میشنوم که میگویند؛ « دیگه کاریش نمیشه کرد، ستونهاشَم ریختن. بِتُن و صفحه ستون و همه کاراش شده».
صدای کمانچهی کلهر از سیم هندزفریام بیرون میرود، میرود تا در «خانهی بروجردیها» بپیچد و در تک تک اتاقهایش. هیچکس در هیچ اتاقی نه صدای کمانچهی کلهر را میشنود و نه صدای هیچکس دیگر را. انگار نه انگار که آنجا ادارهی میراث باشد و انگار نه انگار که کلهر در آن خانه کنسرت «پردگیان باغ سکوت» را نواخته است. کیهان کلهر آلبوم «شهر خاموش» را برای شهر حلبچه و بلایی که از جنگ بر سرش آمده مینوازد. من، «خانهی بروجردیها» را رکابان طواف میدهم و شهر خاموش را گوش میکنم. طوافِ من، نه هفت دور که هفتاد دور است، که هفتاد هزار دور است. به جنگ فکر میکنم و به هر بلای طبیعی دیگری. که جنگ با تمام خشونتش، هویت شهری را از مردمانش این چنین نمیگیرد. کلهر مینوازد و من رکاب میزنم. میخواهم چشمانم را نیز ببندم.
صدایی در گوشم میپیچد؛« اینها با پولشون هرکاری بخوان تو این شهر میکنند. اینا پول دارند، اینا پول دارند، اینا پول دارند….» چرا کلهر تمامش نمیکند؟ رکاب میزنم. یا باید نواختن کلهر تمام شود و یا پولهای این سرمایهداران. نمیدانم که باید از کدام کوچه خودم را به جایی برسانم؟ فکر میکنم که این ستونها قرار است تا به کجا بالا بیآید؟ از این میلگردها تا خودِ خودِ ماه که در بالای سر من، دوچرخهام و «خانهی بروجردیها» میدرخشد فاصله بسیار است، انگار از بالای این ستونهای بالا آمده، برای گرفتن ماه، تنها کافی است که دستانت را دراز کنی.
مردد هستم که گوشیام را در بیآورم برای عکس گرفتن یا نه؟ عکس گرفتن چه فایدهای میتواند داشته باشد؟ این میلگردها چه قشنگی میتوانند داشته باشند؟ انعکاسِ نور بر ورقههای فلزی، هر عکسی را خراب میکند. جوانی که نزدیک به سی سال است که در شهر کاشان به دنیا آمده و زندگی کرده است ، دلش میخواهد زمانی که در شهرش حرکت میکند، تنها «خانهی بروجردیها» را ببینید، نه هیچ مکانِ گردشگری دیگری را.
چشمانم را میبندم و رکاب میزنم. نمیخواهم تصویر «خانهی بروجردیها» که در این سالیان برایم شکل گرفته است کمرنگ شود و پُر رنگیاش را به این ساخت و سازهای بیقوارهی شهری بدهد. چشمانم را میبندم و رکاب میزنم…
پینوشت:
1: عنوان نوشته، از داستانی به نام« من و دوچرخه و دوستم» از مجموعه داستان «صبح روز هفتم»، نوشتهی «محمود ساطع»، نشر قصه، برداشته شده است