برای بهاری که نیست

این بهارها بهاریه نوشتن نمی‌خواهد. اصلن بهار کجا بود؟ نوروز یعنی چه؟ حالا که تمام غروب‌ جمعه‌های دنیا دلتنگی‌شان را جمع کرده و اسمش را گذاشته‌اند غم غربت و آوار کرده‌اند بر دل و جان بیماری که نگاه از در و پنجره برنمی‌دارد، مثلن بهاریه بنویسم، که نوروزتان پیروز. لباس نو بر تن کنم تا چه بشود؟

گیرم هوا تغییر کرده و بادهای بی‌قراری درها را بلرزاند شاخه‌ها را بیدار کند، لباس‌ها را بر بند رخت برقصاند، گیرم بر شهر هزار رنگین کمان نقاشی کرده باشند، گیرم سر چهارراه‌ها ماهی قرمز بفروشند، گیرم حاجی فیروز چهره‌اش را هی سیاه وسیاه‌تر کند و دست بجنباند، شلیته بچرخاند و مدام بخواند ارباب خودم سلام علیکم ارباب خودم …چرا نمی‌خندی؟ گیرم قدم‌هایی که از خجالت نای خانه رفتن ندارند با صد سبک و سنگین کردن سبزه‌ای را برای فراهم کردن حداقل‌ها با خود به خانه ببرند تا پای تلویزیون ملی بنشانند و خیره به صفحه‌ای باشند که هی از امید می‌فرمایند، و اشک‌هایشان را علت تصویر گنبد حضرت امام هشتم بدانند
نه قربانتان شوم بهاریه کدام است؟ آنچه واهی‌است شاد باش و بهاریه نمی‌خواهد. عجوزه‌ی سرما بی‌مروت چارقد عوض کرده، یخی که دل را قطب جنوب کرده و هی می‌لرزاند با کلمه و حرف نمی‌توان چاره‌اش کرد.

بهاریه برای کدام بهار؟ برای سبدهای خالی که شرمندگی و مرارت به خانه می‌برند و لبریز ارزوی راحت شدن هستند؟ بهاریه ‌برای جیب‌های پر از چکنم؟

بهار کجاست تا بهاریه‌اش باشد؟ حالا هزار سال دیگر هم بخوانیم حول حالنا الی‌الحسن حال، هیچ اتفاقی نمی‌افتد.

✍امیر عباس مهندس


دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *