- شناسه خبر : 18998
روایت احمد بنایی از فعالیت هنریش در روزهای جنگ تحمیلی
خالق تصاویر جاودان به رنگ شهدا
احمد بنایی هستم. متولد هزار و سیصد و چهل در شهر نوش آباد. پدرم کارگر کارخانه ریسندگی وبافندگی کاشان بود. بین 9 خواهر و برادر، فرزند سوم خانواده بودم. تا یادم می آید سر و کارم با قلم مو و رنگ و جوهر بوده. اهل هنر بودم. نقاشی و خطاطی. از سال های ابتدایی مدرسه، نقاشی کردن را دوست داشتم. به هر بهانه ای، دستم به مدادرنگی و رنگ و قلم مو که می رسید، دست به کار می شدم. خوشنویسی را با استاد عبدالله فراتی در سال های ۶۵ شروع کردم، در یک کلاس تابستانی در اداره فرهنگ و ارشاد کاشان.
اما برای نقاشی، استاد و آموزشگاهی دم دستم نبود که کارم را کمی ساده تر کند. آنقدر خودم کار میکردم، که توانسته بودم بدون اینکه آموزشی ببینم، فوت و فن کار را بلد شوم. دوست داشتن، مسیر سخت را هموار میکند. برای من هم همین بود. من هم ذوق داشتم. از نقاشی و خوشنویسی لذت می بردم. با رنگ روغن و پلاستیک کار میکردم. تکنیک نقاشی هایم واقعی و رئال بود. دوران جوانی ام همزمان شد با سال های انقلاب و جنگ. انقلاب که شد 17 سال داشتم. فعالیت هنری را به صورت جدی شروع کردم و هنر هم که مهترین ابزار تبلیغ بود. دوست داشتم برای انقلاب کار کنم. این دوست داشتن، در رگ و پی تربیتی ما بود. حتی این روزها اگر گشتی در نوش آباد بزنید، کمتر خانواده ای را پیدا می کنید که از انقلاب و جنگ، یادگاری نداشته باشد، شهید، جانباز، رزمنده، آزاده. فضای شهر انقلابی بود. بین مردمی شجاع و مومن زندگی میکردم. من هم دنبال ادای دین خودم بودم. با کاری که بلد بودم و دوستش داشتم.
در نوش آباد پلاکاردنویسی و دیوارنویسی می کردم. گاهی هم برای راهپیمایی به کاشان می آمدم. کار انقلاب آرام آرام پیش می رفت که درگیر جنگ شدیم. هر کسی برای جنگ هزینه ی خودش را میداد. تکلیفش را انجام میداد. آن سالها یکی از دوستانم به نام «حسین خوش حساب» که با هم همسایه بودیم، در کمیته فرهنگی جهاد سازندگی رفت وآمد داشت. حاج حسین نقاشی ها و دیوارنویسی هایم را دیده بود. یک روز با ایشان هماهنگ کردم و به کمیته فرهنگی جهاد که در طبقه دوم ساختمان هلال احمر فعلی قرار داشت، رفتم. از همان روز کارم را شروع کردم، نقاشی و پرده نویسی. امکاناتی هم که نبود. تمام کارها را با زحمت زیاد و نسخه به نسخه و دستی انجام میدادیم.
20 ساله بودم که در کمیته فرهنگی جهاد سازندگی کاشان مشغول کار شدم. برایم حکم شغل نداشت. از دستمزد و بیمه خبری نبود. تشکیلات و سیستمی در کار نبود. فضای جنگ بود و مقاومت. هر روز شهید داشتیم و اعزامی به جبهه ها. کار تبلیغات جنگ در اداره جهاد کاشان به عهده کمیته فرهنگی بود. تقریبا همه کاری میکردیم. از تبلیغات جهاد گرفته تا تبلیغات برای اعزام نیرو و اطلاعرسانی برای نیازهای اداره. خودمان طراحی میکردیم، مینوشتیم و نصب میکردیم.
تابلوهای چوبی درست کرده بودیم. روی پارچه مینوشتیم و پارچه را روی تابلو میکشیدیم. مرتب نوشته روی تابلوها را عوض می کردیم. روی خود تابلو هم می نوشتیم که در این صورت برای استفاده دوباره یک دست رنگ روی آن میزدیم و مجدد روی آن کار میکردیم. نمیشد هر سری یک تابلو چوبی ساخت. روی بعضی از تابلوها خیلی کار میکردیم و نقاشیهای زیبایی میکشیدیم و وقت بسیاری میگذاشتیم. این تابلو را برای یک مناسبت دو سه روزه استفاده میکردیم و دوباره روی تابلو را رنگ میزدیم و برای مناسبت بعدی از نو روی تابلو کار می کردیم.
با وجود اینکه تبلیغات شهرستان را داشتیم، تبلیغات در روستاهای کاشان را هم به عهده گرفتیم. متن تبلیغات را از سخنان امام خمینی انتخاب میکردیم. کارها هم اینطور نبود که زمینه کار را رنگ کنیم و روی آن یک جمله بنویسیم. تمام کار آب و رنگ داشت. نقاشی و خوشنویسی داشت. در این میان، تبلیغات مناسبت ها و مراسمهای حدود شصت شهیدی که از جهاد سازندگی کاشان اعزام شده بودند و بسیاری کارهای دیگری را هم بدون وقفه انجام میدادیم.
در هشت سال دفاع مقدس، به صورت شبانه روزی و بی وقفه با منطقه در ارتباط بودیم و نیازهای تبلیغاتی جبهه را تامین میکردیم. جملات حضرت امام (ره) _در یک سخنرانی سه چهار ساعته_ که شاید دو سه تا جملهاش در مورد جنگ و مناسب شعارنویسی بود، خطاطی میکردیم. یک تابلو ثابت در میدان دروازه دولت درست کرده بودیم، حدود هفت متر در سه متر. برای تمام مناسبت های هفته رنگ میزدیم و دوباره روی آن نقاشی می کردیم. در همه مناسبتها این تابلو، تبلیغات داشت. به پیشنهاد شهید علیتبار، فرمانده وقت تیپ سپاه کاشان، قرار شد از چهره سرداران و شهدای نامی کاشان نمایشگاه نقاشی برگزار کنیم. این نقاشی ها به صورت تابلوهای بزرگ دو متر در یک متر و نیم انجام شد.
عکس شهدای جهاد را برای چندین مرحله برای نمایشگاههای مختلف از نو به شکلی دیگر کار میکردم، گاهی نقاشی و رنگی و گاهی سیاه قلم.
سال 62 بود، که به مناسبت هفته وحدت به استان سیستان و بلوچستان رفتم. قرار بود در مدت یک هفته دو سه تا کار برایشان انجام دهم. بچههای جهاد سیستان و بلوچستان خیلی راغب بودند که ما آنجا بمانیم. سیستان و بلوچستان در سالهای 62 خیلی محروم بود. نقاشیها و دیوارنویسی ها برایشان خیلی تازگی داشت.
تقریبا برای تمام شهرهای سیستان و بلوچستان از زابل تا چابهار، ایرانشهر، خاش، سراوان، درگهان، نیکشهر، دلگانتا، تا تمام روستاهای آنجا، برای همه، عکس امام (ره) و برخی شخصیت ها را نقاشی می کردم و به آنها می دادم. همین فعالیتها باعث شد سفر یک هفته ای به این استان حدود 4 ماه طول بکشد.
گفتند در جهاد سازندگی شهرستان بوشهر هم کار تبلیغاتی کم شده است و آنجا هم منطقهی محرومی است. «حمید صدوری» مسئول جهاد آنجا شده بود. به عبارت امروزی مدیر کل جهاد استان بوشهر بود. از ما خواستند تا یک سفر هم به بوشهر برویم، به همراه یکی از دوستانم به نام «محمد گاراجی» که یکی از همکاران ما بود به بوشهر رفتیم و چند نمونه کار تبلیغاتی برایشان انجام دادیم.
در سال 63 به اتفاق بچه ها به ستاد کربلای اهواز اعزام شدیم. چون در زمینه تبلیغات کار می کردیم یک اتاق در ستاد کربلا در اختیار ما گذاشتند با یک سری پارچه و رنگ و تابلو. وقتی آنجا مشغول شدم دیدم آقایی به نام رجایی داشت خط می نوشت. معلم آموزش و پرورش نجف آباد بود. با ایشان آشنا شدم. من نقاشی چند تا تابلو را شروع کردم. از حضرت امام و علامه طباطبایی عکسی کشیدم. آقای رجایی که خط خیلی زیبایی داشت گفت: «آقای بنایی من شوهرخواهر آقای ایمانیان هستم که یکی از شهدای معروف نجف آباد است، ولی عکس شاخص و زیبایی ندارند که ما برای مناسبت های ایشان که در منزل برگزار میشود استفاده کنیم.» یک عکس دسته جمعی آورد که خیلی واضح نبود. عکس بهتری هم نداشت. همان عکس را برایش بزرگ کردم و یک تابلو به اندازه یک مترو هفتاد نقاشی کردم. ایشان نقاشی را برده بود نجف آباد. خانواده شهید خیلی خوشحال شده بودند. مدتی بعد برادر ایشان مقداری لوازم نقاشی به همراه عکسی که از روی نقاشی من گرفته بودند، برایم فرستادند. البته چند سال بعد خبردار شدم آقای رجایی در اتفاق تلخی که برای حجاج افتاد، در مکه به شهادت رسید.
حدود سالهای 88 یا 89 بود. آقای نواب در منطقه جنگی و در ستاد کربلای اهواز مسئول تبلیغات جبهه و جنگ بود. بعد از جنگ با من تماس گرفتند و گفتند میخواهند عکس شهدای جهاد را نقاشی کنند و در کتابی، همراه با وصیتنامه هایشان چاپ کنند. بعضی از شهدا عکس درست و حسابی نداشتند. مثلا عکس شهدای سیستان و بلوچستان را وقتی به دست من رساندند بسیار بیکیفیت بود. بعضی عکسها را از روی پروندههایشان کنده بودند و پارگی داشت و قابل چاپ نبود یا عکسها دسته جمعی بود. قرار بود مناقصه برگزار کنند. از من هم خواستند در این مناقصه شرکت کنم. رفتم تهران، محل مناقصه، یک برگه مناقصه به من دادند و برگه را پر کردم. بعد از چند روز به ما گفت آقای بنایی تشریف بیاورید تهران. قیمت را خیلی پایین زده بودم و مناقصه را برنده شده بودم. دوست داشتم کار انجام شود، به ثمر برسد. با قیمت خیلی پایین و مناسب برایشان نقاشی کردم. تمام عکس شهدا را به دست من می رساندند و من هم برایشان نقاشی میکردم. بعدها کتابهای ارزشمند و زیبایی از این نقاشیها چاپ شد. نقاشیها را بعد از کشیدن عکاسی میکردند و عکس را تحویل خانواده هایشان میدادند. آن زمان به نسبت خودش کار خیلی بزرگی بود که درصد بالایی از آن تا سال 91 انجام شد. حدود دو سه سالی مرتب کار میکردم. همه عکسها را در ابعاد 50 در 70 سانتی متر، با رنگ پلاستیک نقاشی میکردم.
این روزها با خودم فکر می کنم، آن دو سه ساعتی که من برای چهره ی هر شهید وقت می گذاشتم، در برابر کاری که شهدا برای ما کردند، چیزی نیست. آنها برای هدفشان از جانشان مایه گذاشتند، حالا ما بعضی شبها را تا صبح عکس آنها را می کشیدیم و تبلیغی برایشان می کردیم. واقعا اگر هر هنری در زمینه مثبت کار کند ارزشی است و به نظرم ارزش یک کار هنری به هدف آن است. گاهی برای کار سه چهار ساعت به چهرهی یک شهید نگاه می کردم، لمسش میکردم. به فکر فرو می رفتم که چه خدمات و از خودگذشتگی هایی داشته اند.
با برخی از سرداران شهید کاشان هم در این راه همراه بودیم. از جمله شهید فارسی. بعد از بازگشت از اهواز، با شهید فارسی در ماشین نشسته بودیم، که آقای ربیعی به آقای فارسی گفت: «آقای نواب، مسئول تبلیغات و پشتیبانی اهواز، گفته آقای بنایی را بفرست بیایید اهواز. کاشان را ولش کن بیا اینجا.» آقای فارسی کمی جا خورد و جواب داد: «برنداری بفرستیش بره! اینجا هم که کسی نیست،
این همه تبلیغات و کار و اینها چه؟» آدم چه می داند همین گفتگوهای ساده شاید، آخرین گفتگوهای دوستانه مان باشد. مدتی بعد دست به کار تبلیغات مراسم شهادت شهید فارسی شدم. حالا باید چهره ی همکار شهیدم را می کشیدم…
یادم می آید یک روز آقای تفرشی که مسئول اداره ی جهاد کاشان بود همراه آقای حسینی که رئیس کمیته انقلاب اسلامی کاشان بود، خواستند دو تا عکس از حضرت امام (ره) و آقای خامنه ای بکشم. آقای تفرشی خیلی اصرار داشت و من هم خیلی نگران بودم. از انجام کار طفره میرفتم. ابعاد کار حدود چهار متر در شش متر بود و دلشوره ی این را داشتم که کار خوب از آب در نیاید. عکس ها شاخص بودند و ابعاد کار بزرگ بود. واقعا نگران بودم. با اصرارها و دلگرمی های آقای تفرشی بالأخره دست به کار شدم. این عکس را ذهنی جدولبندی کردم و کشیدم..
هنوز در کاشان و در این ابعاد کاری انجام نشده بود. بزرگترین عکس دیواری آن زمان در شهر بود و هنوز هم می توان گفت عکسی به آن بزرگی با قلم کشیده نشده است و یک رکوردی برای خودش حساب میشد. کار را روی پارچه محکمی کشیدم. رنگ را به صورت پودری گرفتم و ساختم. این کار را برای ماندگاریش انجام دادم و اتفاقا سالیان سال هم ماند. وقتی تصویر را روی دیوار دروازه دولت نصب کردیم، به چشم خودم زیباترین و موثرترین کارم بود. از پسش برآمده بودم.
در زمان دفاع مقدس، در اعیاد، ما حدود بیست روز قبل از عید نوروز به باغ فین می رفتیم و نمایشگاه برپا می کردیم. ماکتی از رویدادهای جنگ را به نمایش می گذاشتیم.
به مناسبت هفته دفاع مقدس هم هر سال در میدان 15 خرداد، با همکاری بنیاد شهید، سپاه و بقیه ارگان ها، یک نمایشگاه با حجم زیاد کاری، می زدیم. تمام صحنه های جنگ را با ماکت برای تماشاگران، به نمایش می گذاشتیم. نمایشگاه تا یکی دو ماه ادامه داشت.
یکی دیگر از کارهای شاخصی که جهاد سازندگی در دهه هفتاد انجام داد برپایی نمایشگاه بزرگ قافله عشق بود که حرکت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام را با ماکت به تصویر می کشیدیم. نمایشگاه همراه بود با سمینار و سخنرانی های افراد مطرح کشوری و نمایشگاه کتاب. مرحوم جوی پا زحمت عکاسی و آرشیو کردن مستندات نمایشگاه را کشیدند. ساخت ماکت و خوشنویسی و نقاشی و تبلیغاتش را ما به عهده گرفتیم. هر چه از مطالب و امکانات که در خود شهرستان، داشتیم، استفاده کردیم، هر چه هم که نبود، از بیرون کمک گرفتیم. سعی کردیم از کارهای هنری تعدادی از اساتید تهران هم استفاده کنیم.
خاطرم هست که با استاد افجه ای که از اساتید بزرگ خوشنویسی کشور هستند صحبت کردیم و ایشان گفتند: « از تابلوهایی که دارم و به درد شما میخورد، ببرید.» از بین تابلوهای ایشان چیز مناسبی پیدا نکردیم. استاد افجه ای تاریخ برپایی نمایشگاه را پرسیدند. گفتم: «چند روز دیگر است و فرصت چندانی نمانده است.» گفتند: «کاش زودتر می گفتید تا حداقل بتوانم با شما همکاری کنم.»
یک روز قبل از نمایشگاه یکی از دوستانمان آمد و گفت یک بنده خدایی در ساختمان دنبال شما میگردد. رفتم، دیدم استاد افجه ای آمدند همراه با یک تابلوی بزرگ. این تابلو را با اتوبوس خودشان از تهران برای نمایشگاه به کاشان آورده بودند. گفتند: «شما که رفتید من گفتم یک تابلو برای شما کار بکنم.» وقتی تابلو را باز کردم بسیار جا خوردم. تابلویی با ابعاد یک متر و بیست در یک متر و بیست دیدم که روی آن نوشته شده بود «باز این چه شورش است که در خلق عالم است، باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است.» رویش را با ورق طلا کار کرده بود. به قدری جذاب و حرفهای کار کرده بودند که حد نداشت. به احترام زحمتشان، ورودی نمایشگاه را به تابلوی ایشان مزین کردیم. این کار لطف لطف امام حسین (ع) بود.
یک استاد رسولی نامی هم بود که اگر هست خدا به او سلامتی بدهد. ایشان هفتاد و دو تابلو کار کرده بودند به نیت ۷۲ تن. هنوز این تابلوها را قاب نکرده بود. می گفت فقط یکبار این تابلوها را حسینیه آقای خامنه ای برده ام و زده ام و هنوز آنها را قاب نکرده ام. تابلوها گرافیکی و پرمعنا و حرفهای بود. ما تابلوها را آوردیم و بعد از نمایشگاه همه ۷۲ تابلو را قاب کردیم و تحویلشان دادیم.
مدتی بعد سازمان جهاد کشاورزی استان اصفهان، از وجود نمایشگاه مطلع شدند و خواستند هر جور شده این نمایشگاه را به اصفهان ببریم و در محل نمایشگاه های دائمی و بین المللی اصفهان برپا کنیم. نمایشگاه را به همان شکلی که بود جمع کردیم و در ماشین گذاشتیم به اصفهان بردیم. نمایشگاه قافله عشق از نمایشگاه های پرمحتوا و شاخصی بود که در کاشان برگزار شد. آمیزه ای از تاریخ، هنر و حکمت؛ همه با هم جمع بود.
یکی از کارهای جهاد سازندگی، رسیدگی به کتابخانه های روستایی بود. من شاید برای همه کتابخانه های روستاهای کاشان یک عکس از امام (ره) را نقاشی کردم. جالب اینجا بود که در گوشه تابلوهایی که برای جهاد می کشیدم یا خط هایی که می نوشتم، هم عکس امام را می کشیدم.
روی دیوارها و حسینه ها و مساجد همه روستاها می رفتم و عکس امام را برایشان نقاشی می کردم. تصویر امام را حفظ شده بودم به حدی که چشم بسته هم می توانستم بکشم. به هر صورت این هم سعادت و توفیقی بود که نصیبم شده است. هنوز هم هفته ای نیست که دستم در این کارها کمرنگ شود. از هیئت ها تا ادارات. شاید هم زندگی من به همین خاطر بوده است.
بعد از اینکه در سال 91 بازنشسته شدم به خاطر تخصص و علاقه ام، به صورت پاره وقت آموزشگاهی در نوش آباد تأسیس کردم و هفته ای پنج شش ساعت با هنرجویان نقاشی و خوشنویسی کار می کنم. من این کار را دوست دارم. به خاطر علاقه ام در این کار ماندم و هنوز هم دستهایم رنگی است. من واقعا به کارم علاقه داشتم که الان دست و پا شکسته این خاطرات را به یاد دارم. شاید اگر من هم دنبال شغلی دیگری رفته بودم این خاطرات را هم به یاد نداشتم.
*با سپاس از جناب حمید ضیغم بابت انجام مصاحبه و سرکارخانم سهیلا ملک محمدی جهت تنظیم و ویرایش