- شناسه خبر : 18792
برای بهاری که تمام دلتنگی است
کرگدنها موجوداتی هستند سخت، سنگین و تنها. شده است این حیوانهای سنگین و عظیم جثه در آتش گرفتار شده باشند حال برای شکار باشد و یا از آتش سوزی و اتفاق. حیوان دور خودش میگردد و راه برون شدی از مهلکه نمییابد. با نزدیک و دلیرتر شدن آتش، ظریفترین و ضعیفترین عضو بدن حیوان به اصطلاح آب و تمام میشود. وقتی چشمهای موجودی نبیند و در آتش گرفتار باشد به جای خرناس کشیدنی از روی التماس و فریاد زدنی از کمک، بهترین و شجاعانهترین راه تن سپردن به آتش و کار را یکسره کردن است. در حال حاضر مهلکههایی که بشود به حلقهی آتش و ناچاری نزدیک دید فراوان فراوان است.
متاسفانه یکی دیگر از راستگوترین و سمجترین این حلقهها که میتوان ویرانگرتر از آتش دانست دلتنگی است وقتی آدمی را دوره میکند و از چپ و راست، از بالا و پایین میبارد شهر و دنیا، خانه و اتاق زندان میشود. به میانهی جمع ایستادهای اما چیزی بیخ گلویت را میگیرد فشار میدهد و بیمروت دلش نمیآید از گلویت از صدایت حتا از چشمهایت بزند بیرون.همان جا باد میکند فربه میشود و نفس که میکشی انگار نفس نیست. وقتیهایی همین دلتنگی با زمان و مکان، با باد و باران، با هوا و حرفها،دست به یکی کرده و میآید برای جولان، میآید به راه نفس گیری. این میشود که ترانهای گنگ، آوازی نامفهوم، صدای دوتاری دور چنان با آدمی میکند وحشتناکتراز آتش.
حتا وقتی حاجی فیروزی با صورت سیاه شده و لباسی قرمز برایت شادترین آواز دنیا را میخواند و در بزرگراه در خیابان در چهارراه شهر روبرویت به خنده کج و راست میشود و مثلن میرقصد تمام خستگیات را روی پای چپات میاندازی پا به پا میکنی باز تحمل و قرار نداری، به دیوار بتنی پلی تکیه میدهی باز آرامشی نمییابی، روی گاردریل میان خیابان مینشینی و بیخیال سیل ماشینها میشوی و حاجی فیروز میآید میایستد به خواندن ارباب خودم سر تو بالا کن … یک نفر دو نفر میشوند، چهار نفر میشوند پنج نفر میشوند با دایره و تمپو با چیزی شبیه نیانبان و سرنا؛ چه میشود که هفت نفر کوچک و بزرگ با صورت رنگی، با کلاه و لباس قرمز خیابان و ترافیک ماشینها را رها کرده دورت را میگیرند به رقص و هر چه میخوانند آتش دلتنگی شعلهورتر میشود. تا جوان چشم و ابرو مشکی میگوید: ها عامو ترانه میخوانیم شروه نوحه و مصیبت که نیست گریه میکنی، از کدام غربت آمدهای که تمام خلیج را در چشمهایت این ور آنور میبری. دسته جمعی میخوانند زینو زینو زینو زینو مو چه بیقرارمو زینو/ زینو ما چه کردمو تو با ما چنینی/ زینو … میان خواندنشان میمانند میگوید: عامو به گیس مادرم قسم تو یه چیزیات هست، بیخیال زمونه بهار نزدیکه، باز میخوانند: آی بیا که نوروزه/ بینی که قد تو کمون و پشت مو قوزه / آی بیا که نوروزه…یکباره میگوید ما حاجی فیروزیم اگر نتوونیم تو یکی را بخندانیم که حاجی فیروزیمان به چه کار میآید به حق مادرم بی بی زهرا و اولاد علی مرتضا بس کن. اخم رها کن. دلمون سیاه شدمرد!
باران آبرو داری میکند و خیسی صورت حاجی فیروز را که سیاهی از پای چشمهایش سرازیر شده را به نام خودش میکند. تنها کاری که میتوانی بکنی فرار از این مهلکهای است که تو را بسوزاند بهتر است تا دیگران را مکدر کند. وقتی داری میروی صدای جوان از میان ماشینها بلند میشود که عامو همه دلتنگیم، دنیا یعنی دلتنگی.
حالا که بهار دارد میآید حالا که سبزه از رخنه آسفالت هم سر برآورده من به غایت یک کرگدن دلتنگم. به هر چیز. به فال گرفتن مادر بزرگ که همیشه خدا هر جای دیوان جناب خواجه را میگشود میخواند: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره … دلتنگ دایی هستم که همیشه از خدا میخواست مرگش به فصل بهار نباشد و میگفت حیف است آدم شکوفهها را ندیده بمیرد و نمیدانست بخیلترین و لجبازترین چیز دنیا همین آسمان است. دلتنگ عمویی هستم که در خانه را بزند با دستانی پر از کتابهای صمد بهرنگی، یک هلو هزار هلو، افسانهی محبت، بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری؛ بعدها با سه قطره خون و سگ ولگرد صادق هدایت و بعدتر با هبوط و گفتگوهای تنهایی شریعتی بیاید. دلتنگ قدم زدن زیر باران در کوچههای ابیانهام، دلتنگ بوی شکوفههای سیب و بادام کوچه باغهای فین هستم.
باورش سخت نیست که آدمی دلتنگ حرف زدن و راه رفتن کسی بشود که نیست. دلتنگ چیزهایی که نمیشود داشت و حتا آرزو کرد باشد. دلتنگ دوستیهای نیمهکاره، دلتنگ رفاقتهایی که خسته شدند، کم آوردند و راههایی که تا پایان نیامدند، جنون خودآزاری است که من حتا حتا دلتنگ دشمنیهای مکرری هستم که دیدم و تمام نمیشود. حالا هم این باد اسفند، این شور و شوق رسیدن به نوروز، این سیل یاد و سیر عالم، این آنچه میخواستیم و میخواهیم نشد و نمیشود اگر به غم غربت تعبیر شود، اگر به جنون و مشکل روحی و روانی خوانده شود از دلتنگی همچون کرگدنی هیچ نمیبینم و دور خود میگردم و صدای جوان جنوبی در گوشم میپیچد که عامو رخت نو، نوروز و بهار بهونه است برای رهایی از دلتنگی برای تازه شدن و نو دیدن برای عاشقی، هرچه بیشتر سخت بگیری دنیا سختتر میگیره، عامو با همهی این حرفا اگر به خوشی و خرمی برخوردی سلام برسون، اگر خدا رو هم دیدی بگو ما کجای دنیات هستیم به بزرگیات قسم این رسمش نیست.